امروز کلي کيف کردم . با بابا رفته بوديم دوستاي عموم که اطريشي بودن رو ببينيم . اول فکر مي کرديم که يک نفر باشن اما سه نفر بودن . منم قرار بود برم که مثلا نقش مترجم رو براشون اجرا کنم . آخه بابا سي سال پيش يکسالي اطريش زندگي ميکردن اما بعد که برگشتن ديگه با کسي حرف نزده بودن و تمريني نکرده بودن گفتن ممکنه يادم نباشه . م يخواستن هم در مورد يه قرار کاري با هم صحبت کنن ، خلاصه رفتيم ديگه . اولش که همه اومدن همه با هم شروع کردن آلماني صحبت کردن منم سماغ مي مکيدم ، يکيشون بود که جوونتر بود و اون انگليسي حرف ميزد شروع کرد يکم با من حرف زدن . اولش که شروع کرد به حرف زدن فکر کنيد با لهجه کاملا آلماني انگليسي حرف ميزد . گفتم يا خدا اين م يخواد تا آخرش اينجوري حرف بزنه ؟ اما بعد ديگه راه افتادم . اولش يه جورائ يجو گير شده بودم ، اما بعدش جو دوستانه بود ديگه منم راحت صحبت مي کردم و بعد آخراشم که ديگه يکيشون با بابا آلماني صحبت م يکرد و منم با دوتاي ديگه انگليسي ، که يکيشون فقط آلماني بلد بود و اون يکي براش حرفهامو ترجمه مي کرد . خيلي خوشم اومد ازشون . خيلي باحال بودن ، کلي هم از دستشون خنديديم . اينهمه که م يگفتن آلماني ها يخن و فلان اصلا هم اينجوري نبودن . خلاصه يکيشون مي گفت ايران خيلي کشور فقيريه و همه جا کثيفه و فلان ، اصلا اينا به تميزي هم اهميت ميدن که بخوان محصولات ما رو بخوان استفاده کنن ؟ آخه يه سري وسايل پاک کننده و اينا داشتن ! حرصم در اومده بود ! آقا يعني چي معلومه که اهميت ميدن به تميزي ! اما يه لحظه قيافه شهر رو تو ذهنم مجسم کردم ، خيلي هم بيراه نمي گفت ! گفتم اينجا مردم بيشتر سعي مي کنن که خونه هاشون رو تميز نگه دارن و کمتر به شهر اهميت ميدن ، اما خب دارن بهتر مي شن ! واقعا ها وقتي هم که اومدم بيرون يه نگاه دور و برم انداختم . اينا مثلا هتل استقلال بودن يکي از بهترين هتلهاي ايران ، اما اينا که اينهمه پول م يگيرن ، اصلا انگار نه انگار ! فرش تو سالن انتظارشون که نخ نما شده بود ، سنگهاي فواره ها همه لجن گرفته بود ، اومديم بيرون هم همين طور ، همه جا پر آشغال ! واقعا اينم وضع شهر ماست ! مي گفت تهران که خيلي شلوغ و کثيف و شهر خيلي بديه ! مي خواستم بگم کجائ يآقا که تازه اين جائي که شما اومديد مثلا بهترين نقاط ايرانه ! واقعا بايد يه فکري بکنيم ! اينجا جائيه که خود ما داريم توش زندگي م يکنيم ! خود ما !!
خلاصه يکي دو ساعت خوبي رو باهاشون سپري کرديم و به منم کلي خوش گذشت . الانم کلي دلم براشون تنگ شده . آدماي جالبي بودن . راستي يه سوتي هم دادم :)) داشتم براي خودم تند تند حرف ميزدم بعد وسطش م يخواستم بگم تبليغات که کلمه اش يادم رفت ! يهو استپ کردم ! يه نگاه به بابا انداختم و گفتم : بابا !! تبليغات چي مي شد ؟؟ :))) خوبه اونا نفهميدن چي شد :)))