Archives

Links




Powered by Blogger

Mana

Friday, December 24, 2004



يه روز و روزگاري يه زن و شوهر خوب و مهربون بودن که آرزو داشتن يه دختر کوچولو و خوشگل و ماماني داشته باشند . گذشت و گذشت تا يه سال کريسمس نزديک مي شد . اونا شنيده بودن که شب کريسمس پاپانوئل با سورتمه و گوزنش مياد و همه آرزوها رو برآورده مي کنه . اونام جوراباي مخصوصشون رو آماده کردن و شب به شومينه خونشون آويزون کردن و آرزو کردن و خوابيدن . طبق معمول پاپانوئل به خونه ها سرکشي مي کرد . وقتي به اين خونه سر زد از زن و شوهر مهربون خوشش اومد و خواست آرزوشون رو برآورده کنه . پس يه دختر ناز و ماماني براشون هديه آورد . صبح کريسمس زن و شوهر با صداي گريه همون خانوم کوچولو از خواب بيدار شدن . اصلا نمي تونستن اون چيزي رو که ميديدن باور کنن . آخه پاپانوئل فقط آرزوهاي بچه ها رو برآورده مي کرد. ولي چون اونا از ته دل خواسته بودن آرزوي اونا رو هم برآورده کرده بود . پس گشتن و گشتن تا يه اسم خوشگل براش پيدا کردن . اين بود که مانا کوچولوي ما به دنيا اومد و الآن هم از اين ماجرا بيست و چهار سال ميگذره . مانا کوچولوي ما حالا بزرگ شده و براي خودش خانومي شده ولي اون روز قشنگ رو مامان و باباي خوبش هيچ وقت فراموش نمي کنن .
مانا کوچولوي گذشته ، تولدت مبارک خانومي ! ;)

اين بود يک داستان به حالت خودشيفتگي مفرط P: اميدوارم که از خواندن آن لذت برده باشيد !!!


Friday, December 17, 2004

• من باز اومدم . دو روز تعطيليه و بايد به همه کاراي عقب افتاده ام برسم . اولين و مهمترين چيز هميشه خوابه . اما اين چند روزه از بس خوابيدم که نسبت به تختخوابم حساسيت پيدا کردم !



• فکر کنم يه اشتباهي پيش اومده ... چرا وقتائي که من بيرونم بارون مياد وقتائي که تو خونه ام برف ؟؟به خدا من برف رو دوست دارم ! مي شه وقتائي که من بيرونم برف بياد ؟ در ضمن خيلي هم دلم براي برف بازي و آدم برفي درست کردن تنگ شده ! لطفا يه برف درست و حسابي بياد يه دلي از عزا در بياريم D: متشکرم :)



• مي گن هر وقت مي خواي نصيحت کني اول ببين گوش شنواش هست يا نه يا اينکه ازت تقاضاش شده يا نه ! اينطوري ممکنه يه بار به حرفت گوش بدن ، دو بار گوش بدن ... ديگه فوقش سه مرتبه ! اما بعدش ديگه آزار دهنده مي شه ! يه دمپائي اي گوجه گنديده اي تخم مرغي چيزي دم دستتون نيست بدين ؟ لازمش دارم !!



• آهنگ سنگ قبر آرزو از آرتوش رو تا به حال گوش دادين ؟ به نظرم خيلي قشنگه اگر دوست دارين کليپش اينجا هست .



• برگرفته از وبلاگ محسن


I f You Cry Because the Sun has Gone Out Of Your Life, Your Tears Will Prevent You From Seeing the Stars …
Robindranath Targore



• فکر کنم اين شعر هم از مريم حيدرزاده باشه ....

يادمان باشـد اگـر خـاطـرمان تنـها مانـد
طلب عشق ز هر بي سر و پائي نکنيم



• بعضي وقتا که فکر مي کنم بعضي ها چقدر مي تونن دو رو و خالي بند باشن حالم بد مي شه ! اه !



• چند روز پيشا با نيلوفر تو مترو نشسته بوديم . جلومون يه آقاهه اومد نشست . تو اون سرما که داشتيم منجمد مي شديم موهاشو خيس کرده بود و ژل زده بود و هنوزم موهاش خيس بود . من که ديدمش به جاي اون يخ زدم ! تازه بين خودمون باشه که يه تيکه از ژلش هم درسته پشت گوشش مونده بود ! ( لازم به توضيح است که روي پله ها نشسته بوديم در نتيجه خيلي راحت مي شد اين صحنه رو ديد ! ) اما ميدونين از کجا اين آقاهه توجه من رو به خودش جلب کرد ؟ از تو جيبش يه کيف پول در آورد . توش يه عکس بود . اول روشو کارت گذاشته بود و يکم کارت رو کنار زد و نگاهش کرد اما سريع بستش ! بعد دوباره بازش کرد و يه حالتي بهش نگاه کرد . بعد هم بستش ، بوسش کرد و گذاشت تو جيبش ! از نيلو پرسيدم عکس رو ديدي ؟ گفت عکس يه خانومي بود . يکم فکر کرديم و داستان آقاهه رو حدس زديم ! تازه يه کتاب شيمي عمومي 2 هم دستش بود و داشت مي خوندش و تمرينهاشو حل مي کرد ! سنشم يه چيزي حدوداي چهل بود . خب مي دونين داستانوم چطوري شروع مي شد ؟
احتمالا آقاهه از همون خانومه که عکسش رو با حسرت نگاه مي کرد خوشش مياد و مدتهاست براي بدست آوردنش تلاش مي کنه ، اما احتمالا چون هنوز ديپلم نداشه بهش ندادنش . اونم داشت سعي مي کرد ديپلمش رو بگيره و به خواسته اش برسه . از سر و وضعش هم معلوم بود آدم زجر کشيده اي بوده و زندگي مرفه اي هم نداره . احتمالا تنها هم زندگي مي کنه ، اينو از طرز لباس پوشيدنش و طرز دوخت پارگي لباسش مي شد فهميد . تازه به قول نيلو سيگار هم زياد مي کشه و اعتماد به نفسش هم اصلا خوب نيست . ولي آقاي مهربوني بود و دوست داشت با بقيه يه جورائي ارتباط برقرار کنه اما تو دنياي خودش زندگي مي کرد . فکر مي کنم خيلي هم تنها بود . خلاصه که آقاهه خيلي ذهن من رو مشغول کرده بود و نشسته بوديم داستانش رو مي ساختيم . اما نيلو پيشنهاد داد ديگه ادامه نديم چون مطمئنا داستان زندگيش داستان شادي نبود ! :(

از اينجا بود که نيلو اسم من رو به ماناوود تغيير داد !



• خب بازم خيلي طولاني شد ! بازم بقيه اش براي بعد !



Wednesday, December 08, 2004

واي خيلي وقت شد که ننوشتم . واقعا دلم براي نوشتن تنگ شده بود . هر روز که بر مي گشتم خونه به دوستم مي گفتم که ديگه امروز مي نويسم اما وقتي مي رسيدم انقدر خسته بودم که اصلا حس نوشتن نداشتم يا اينکه يادم مي رفت چيا مي خواستم بگم . خلاصه که حسابي اينجا متروکه شده . اما هنوز دوستش دارم . تازه يه چيزي هم فهميدم ... بعضي آي اس پي ها که فيلتر دارن ، عکس لوگوي وبلاگم رو فيلتر مي کنن . اه چقدر زشت مي شه اونطوري !!!
خلاصه کلي حرف واسه گفتن دارم اما ديدين وقتي حرفا زياده آدم نمي دونه بايد از کجا شروع کنه ؟



چند روز پيشا که از خيابونا رد مي شدم صحنه اش آخر رمانتيک بود ، باد مي اومد و برگهاي زرد درختها رو مي ريخت رو زمين و زمين هم پر برگهاي زرد و نارنجي بود و زير پا خش خش مي کرد . خيلي دلم مي خواست مي تونستم از ماشين پياده شم و پياده شروع کنم به راه رفتن . اما از اونجائي که وحشتناک سرد بود ترجيح دادم تو ماشين بشينم و گاز بدم که زود تر برسم خونه . ولي در عوض برگهائي که از پشت ماشين در ميرفتن و تو هوا پخش مي شدن کلي ديدني بودن :)



اه مردم از بس سرفه کردم ! از هفته پيش بد جوري سرما خوردم ، ديروز ديدم که ديگه خوبم حسابي نا پرهيزي کردم ، هم ترشي خوردم هم بستني !!!!! عوضش الآن پدر گلوم در اومده ! کي بود مي گفت الکي مي گن ترشي واسه سرما خوردگي و گلودرد موردي نداره الکي مي گن ؟؟؟؟ تازه اين خوبشه ! تو اين هيري ويري و سرما خوردگي بيني آدم تبخال هم بزنه ديگه آخرشه !!!!!!



مانا جان واقعا خشونتت من رو کشته !!!!



سه روز تعطيلي تو خونه بايد چي کار کرد ؟؟ چرا هيچ جاي تفريحي درست حسابي و چند تا دوست پايه پيدا نمي شه ؟



داره کم کم تولدم نزديک مي شه ، اما اگر راستش رو بخوايد نميدونم چرا امسال حس خاصي ندارم ! هر سال براش روز شماري مي کردم ، اما امسال هيچي ! حتي حس مهموني گرفتن هم نيست ! همه بچه ها پخش و پلا شدن ! ديگه حتي رنج دوستهامم به هم نمي خورن ! يعني اگر بخوامم تولد بگيرم احتمالا به هيچ کدومشون خوش نمي گذره ! انگار همه نسبت به هم غريبه شدن ! خيلي وقته خيليهاشون رو نديدم . دلم براشون تنگ شده !



يکي از بدترين اتفاقها و بعضي وقتا خنده دار ترينشون اينه که آدم ضايع بشه !! فکر کن کلي بشيني واسه يه کاري برنامه ريزي کني و نقشه بکشي و بگي آره اين کار رو مي کنم و اون کار رو مي کنم باهاش ، بعد يهو ضايع بشي ! تنها عکس العملي که مي تونستيم نشون بديم اين بود که قاه قاه بزنيم زير خنده !



خب يکم پر حرفي کردم ! بقيه اش رو بعدا مي نويسم :)