Archives

Links




Powered by Blogger

Mana

Friday, December 24, 2004



يه روز و روزگاري يه زن و شوهر خوب و مهربون بودن که آرزو داشتن يه دختر کوچولو و خوشگل و ماماني داشته باشند . گذشت و گذشت تا يه سال کريسمس نزديک مي شد . اونا شنيده بودن که شب کريسمس پاپانوئل با سورتمه و گوزنش مياد و همه آرزوها رو برآورده مي کنه . اونام جوراباي مخصوصشون رو آماده کردن و شب به شومينه خونشون آويزون کردن و آرزو کردن و خوابيدن . طبق معمول پاپانوئل به خونه ها سرکشي مي کرد . وقتي به اين خونه سر زد از زن و شوهر مهربون خوشش اومد و خواست آرزوشون رو برآورده کنه . پس يه دختر ناز و ماماني براشون هديه آورد . صبح کريسمس زن و شوهر با صداي گريه همون خانوم کوچولو از خواب بيدار شدن . اصلا نمي تونستن اون چيزي رو که ميديدن باور کنن . آخه پاپانوئل فقط آرزوهاي بچه ها رو برآورده مي کرد. ولي چون اونا از ته دل خواسته بودن آرزوي اونا رو هم برآورده کرده بود . پس گشتن و گشتن تا يه اسم خوشگل براش پيدا کردن . اين بود که مانا کوچولوي ما به دنيا اومد و الآن هم از اين ماجرا بيست و چهار سال ميگذره . مانا کوچولوي ما حالا بزرگ شده و براي خودش خانومي شده ولي اون روز قشنگ رو مامان و باباي خوبش هيچ وقت فراموش نمي کنن .
مانا کوچولوي گذشته ، تولدت مبارک خانومي ! ;)

اين بود يک داستان به حالت خودشيفتگي مفرط P: اميدوارم که از خواندن آن لذت برده باشيد !!!


Comments: Post a Comment