Archives

Links




Powered by Blogger

Mana

Saturday, July 31, 2004

اين دو روزه دوستام پيشم بودن و کلي به من خوش گذشت حالا اونا رو نميدونم ;) اما حالا که رفتن اينجاحسابي سوت و کور شده . هميشه وقتي مهمونائي که دوست دارم ميرن همچين احساسي بهم دست ميده . انگار يه جورائي حال آدم گرفته مي شه ! اصلا ديگه حس هيچ کاري نيست !

امروز براي بار دوم رفتيم با دوستام فيلم " مهماني مامان " ولي فيلمش حتي براي بار دوم هم کشش داشت . دقيقا همون حس بار اول ديدن رو به آدم ميداد . پيشنهاد مي کنم که اگر هنوز نديديد حتما بريد ببينيد .
Saturday, July 24, 2004

تا حالا به اين فکر کردين که کارائي بکنين که ديگران نمي کنن و سنتها رو بشکنين ؟؟
هميشه اين موضوع فکر من رو به خودش مشغول مي کنه ! آيا هميشه بايد طوري زندگي کنم که ديگران بهم مي گن يا اون طوري که خودم دلم مي خواد ؟؟ بعضي وقتا دلم مي خواد کارائي بکنم که ديگران نکردن يا اينکه اگر کسي بهم ميگه فلان کار رو نکن دوست دارم خودم تجربه اش کنم ! بعضي از اين تجربه کردنا ضرري به آدم نميزنه و يه تجربه و درس خوبي براي آدم مي شه و باعث مي شه آدم شخصيتش شکل بگيره و بزرگتر بشه ، اما گاهي اوقات بعضي تجربه کردنا خطرناک مي شن و بهاي زيادي بايد به خاطرشون بپردازيم .
داشتم مي گفتم .... خيلي از اين تصميما مي تونن زندگي آدم رو عوض کنن . اينکه جرأت انجام کاري رو داشته باشي يا نه ! گاهي اوقات جرأت اون کار رو هم داري اما وقتي انجامش ميدي مي بيني نتيجه اي رو که مي خواستي و دنبالش بودي رو نمي گيري ... اون وقته که چيزي جز تأسف براي آدم باقي نمي مونه ! گاهي اوقات هم اون نتيجه مورد نظرت رو مي گيري و تا آخر عمرت به خاطر کاري که کردي خوشحالي . اما حالا اگر جرأتش رو نداشتي چي ؟؟؟ بايد تا آخر عمر تأسف خورد که کاش اين کار رو مي کردم ؟ شايد زندگيم عوض مي شد و چيزي براي آدم نمي مونه جز حسرت .... اما آخه مگه حسرت هم فايده داره ؟ به نظرم جز اينکه زندگي رو به خودمون تلخ کني هيچ فايده ديگه اي نمي تونه داشته باشه .
بعضي وقتا تو تصميماتي که مي خوام بگيرم سعي مي کنم نگاه اجتماع به اين موضوع رو هم در نظر بگيرم ... گاهي اوقات فکر مي کنم خب اين موضوع فقط و فقط به خودم مربوطه نه به هيچ کس ديگه اي ... اما بعضي وقتام فکر مي کنم من تو اين جامعه و با اين مردم زندگي مي کنم پس نگاه اونام مي تونه مهم باشه ....
کدوم يکي از اين راهها واقعا درسته ؟ در بين هر دو دسته هم آدماي خوشبخت و راضي و هم آدمهائي که احساس سرخوردگي و نارضايتي مي کنن پيدا مي شن ...
هميشه وقتي مي خوام در مورد چيزي تصميم بگيرم همه اين فکرا از سرم ميگذره ولي هيچ وقت نمي تونم تصميم قطعي در مورد اين مسائل بگيرم که يه نحوه به خصوصي رو پيش بگيرم ... واقعا کدومشون درستن ؟؟
چرا براي هر کاري که مي خوايم بکنيم بايد تمام اين مسائل رو در نظر بگيريم ؟ يعني زندگي اينقدر سخته يا ما همه چي رو براي خودمون سخت مي کنيم ؟ يا اينکه اين جامعه و آداب و رسومه که اين چيزها رو به آدم تحميل مي کنه ؟؟

اين مطلب خورشيد خانوم رو بخونيد و همين طور اين يکي رو ! به نظرم جالب بودن
Friday, July 23, 2004

فيلمه " ميهمان مامان " ساخته داريوش مهرجوئي ..... حتما" بريد ببينيد فيلم باحاليه ;)
Wednesday, July 21, 2004


"A hundred days had made me older
since the last time that I saw your pretty face
A thousand lights had made me colder
and I don’t think I can look at this the same"


: از وبلاگ آرامش در حضور ديگران
و این جهان پر از صدای حرکت پاهای مردانیست ،
که همچنان که تو را می بوسند ،
در ذهن خود طناب دار تو را می بافند...

فروغ فرخزاد
Tuesday, July 20, 2004

ببين دوست عزيز اگر چيزي رو نمي خواي بگي خب نگو ! اينهمه دروغ چرا ؟؟؟


I like to live in my dream world and sometimes I do , but usually something alerts me and says :
Hey , Be careful ! you HAVE TO live in this real world !
But remember : Never lose your passion to dream !
Yesterday's dreams are often tomorrow's realistics !

Monday, July 19, 2004

شوخي شوخي با رئيس دپارتمان هم شوخي ؟؟
امروز عصر يه کلاس داشتيم که استادمون هم رئيس دپارتمانمون بودن . اصولا اين استاد گرامي مي خوان که همه هميشه سر کلاس تشريف داشته باشن و ما هميشه سومين جلسه هر راند يه کوئيز داريم . ديشب من و هلنا دوستم ديديم که هيچي درس نخونديم ( اينجا يه توضيحي لازمه که هيچي درس نخوندن ما دو تا يعني واقعا لاي کتاب رو هم باز نکرديم اما از نظر اکثر بچه هاي کلاس ما يعني اينکه سه چهار بار مرور نکردن ! ) خلاصه عرف کلاس اين بود که اگر نتونستي کوئيز بدي به جاش بايد تکليف بدي ! ديشب واقعا حس و حال درس خوندنم نداشتيم و تصميم گرفتيم نريم کلاس به جاش تکليف بديم ! خلاصه امروز هم که رفتيم کلاس اصلا کتاب هم نبرديم ! تا ما گفتيم که نميايم دو سه تا ديگه از بچه ها هم گفتن که پس اونام نميان ! خلاصه چهار پنج نفر شديم و دو تاي ديگه هم که باهامون بودن گفتن ضايعست همه نريم . خلاصه گفتيم بگيد کلاسي چيزي داشتن نيومدن ! ما هم ظهر با خيال راحت و کلي ذوق و شوق که کلاس رو دو در کرديم رفتيم خونه . من که  واقعا داشتم کيف ميکردم ! ساعت سه شد و کلي قند تو دلمون آب شد که بچه هاي بيچاره تو اين گرما دارن ميرن کلاس و مام توخونه ، بعدشم رفتم يک خواب درست حسابي کردم .
ولي حالا عواقبش رو داشته باشيد !
کلاس که تموم شده بود به آيدا SMS زدم که کلاس چي شد و اونم جواب نداد و خيلي جدي نگرفتم ! استاد گرامي هم نامردي نکرد تا رسيد خونه گوشي رو برداشته بود و زنگ زد خونمون !
مامانم : الو .... بله بفرمائيد ..... خوب هستيد ؟ بله هستش گوشي خدمتتون !
.............  ماناااااااااااا ........... مانااااااااااااااا .............. تلفن ....
من : الو ...... ( تته پته ) خوب هستيد ؟؟ بله ... امروز ؟ .... کلاس ؟ ..... إم چيزه ... ميدونيد نشد ديگه ......
ميدونيد موضوع چي شد ؟ پرسيدن که چرا نيومدي کلاس ؟ بعد هم امتحان رو عقب انداختن و هفته ديگه امتحانه ! شانس که نداريم ! ملت هزار تا کلاس و امتحان رو دودر مي کنن و کککشون هم نميگزه ما بيچاره يه امتحان دو در کرديم ها !  معلوم نيست اين بچه ها چي تحويل استاد دادن که اينم تا اومده خونه زنگ زده ببينه چرا نيومديم !
برادرم هم حالا هي رد مي شد مي گفت : من واقعا لذت مي برم مي بينم دانشجوهاي فعالي مثل شما کلاسهاشون رو مي پيچونن :)))
مامانم هم از اين ور : امروز کلاس نرفتي ؟ چرا ؟ مي گم چرا ظهر اومدي خونه !
بابام هم : خب نمي خواستيد بريد به استادتونم خبر ميداديد اونم نمي رفت !
من : نه .... فقط سه چهار نفر نرفته بوديم !
مامان : آخه شوخي شوخي با اين استاد هم شوخي ؟؟ :))
من : :)))) :-/ :((((( حالا جلسه بعد رو بگو که سه ساعت احتمالا در باب اين موضوع صحبت خواهند کرد !!!
 
Thursday, July 15, 2004

واقعا چرا بعضي ها اينطوري ان ؟؟
امروز يکي از دوستامون يک شعبه هايدا جديد زده بود برنامه افتتاحيه بود پانصد ششصد تا ساندويچ مجاني پخش ميکردن ما رو هم با يه سري فاميل و دوست و آشناي ديگه دعوت کرده بودن که براي افتتاحيه بريم . اگر بدونيد چه بساطي بود !! ملت از هشت شب صف کشيده بودن حالا ساعت نه افتتاح مي شد ! بعد که شروع شد تو سر و کله هم ميزدن که ساندويچ بگيرن ! قرار بود به هر کس يه ساندويچ بدن بعد اينا يک التماسي مي کردن که بيشتر بگيرن !!! واقعا خيلي افتضاح بود ! يه جورائي مثل اين قحطي زده ها ! ما ها که تو بوديم هيچ کس حرف نميزد فقط اينا رو نگاه مي کرد اونم با يه حالت بهت زده !! واقعا چه وضعشه !!! بعد بين اين همه آدم يکي از اين بچه هاي دست فروش بود به زور بهش ساندويچ ميدادن ، که يکي ديگه خواست بهش بده نگرفت حتي شيريني هم بهش تعارف کردن نگرفت . من ديدم بچه خوبيه يه فال ازش گرفتم دويست تومان بهش دادم گفت دو تا بردار ، گفتم مرسي کافيه داشت مي گشت بقيه پول رو پس بده کلي گفتم باشه پيش خودت تا قبول کرد ! يکي مي شه مثل اين بچه با اين مناعت طبع يکي هم مثل اوناي ديگه !!
Saturday, July 10, 2004

دلم هواي سفر کرده . مخصوصا کنار دريا . شمال رو خيلي دوست دارم . انگار برام يه تجديد قواست . هيچ جاي ديگه هم خدائيش همچين حسي رو بهم نميده . خيلي وقته نرفتم ! دلم براي موجهاش تنگ شده ، براي صداش ، بوي ماسه هاش ، ...... دوست دارم بشينم رو ماسه ها و ساعتها به دريا خيره شم و صداشو گوش کنم . واقعا که خيلي با ابهته :)

من هميشه سعي کردم که با آدما کنار بيام و حالا اگر اختلاف عقيده اي چيزي با کسي دارم يا تحملش برام سخته فوقش اينه که دور و برشون خيلي پيدام نميشه ! اما دو سه نفر هستن که واقعا رو اعصاب آدم لي لي بازي مي کنن !!!! واقعا نميدونم تکليفم باهاشون چيه !!!! برررررررررر...........
Friday, July 09, 2004

يه نکته اي که اين چند وقته تو اورکات توجهم رو جلب کرده اينه که بعضي ها به جاي عکس خودشون از عکسهاي Celebrity ها استفاده مي کنن يا اينکه پروفايلهائي به اسم اونا مي سازن ولي هيچ وقت منظورشون از اين کار رو درک نکردم ! خب که چي مثلا ؟!!
Thursday, July 08, 2004

بعضي ها رو ديدين مي گن جنبه شون بالاست هر چي باهاشون شوخي کني بهشون بر نمي خوره ؟ ولي يه گروه ديگه هم هستن انقدر روشون زياده هر چي ضايعشون کني بازم از رو نميرن و به چيزائي که بهشون مي گي هر هر مي خندن تازه احساس صميميت هم بهشون دست ميده !! بابا رو رو برم !!

خدائيش هر آدامسي هم بياد هيچ آدامسي به خوشمزگي آدامس خرسي نمي شه !!
Tuesday, July 06, 2004

اگر تنهاترين تنها ها شوم باز خدا هست . او جانشين تمام نداشتنهاست !
دکتر علي شريعتي .


امروز مثلا" خواستم آخر خوش قولي باشم . ديشب دو خوابيده بودم بعد صبح خوابه خواب بودم بعد شش يهو بيدار شدم يادم افتاد براي امروز قول داده بودم براي يکي يه متني رو بنويسم . قرار بود صبح هم بياد بگيره . ديگه وجدانم بد جوري درد گرفته بود . به زور با چشماي بسته بيدار شدم و کلي با خودم کلنجار رفتم و بالاخره متنه رو نوشتم و بعد دوباره گرفتم خوابيدم . يه بارم که اينجوري خود کشي کردم ، برگه هه هنوز هم رو ميزمه خانومه نيومد بگيره ! شانسه ديگه . حالا اگر ننوشته بودم صبح هشت دم خونمون بوود !!!!
Sunday, July 04, 2004

هر چيزي قيمتي داره فقط بايد ديد اون چيز ارزش بهائي رو که بايد بپردازي داره يا نه !

هميشه براي پيشرفت بايد به افراد بالاتر و موفق تر از خودت نگاه کني !
غيب گفتم ؟ :-/
Thursday, July 01, 2004

اصلا" اين چه معني داره که هر کي از راه ميرسه و حرف مي شه مي گن خانوما رانندگي بلد نيستن ؟؟ حالا تو هر چندين نفر يکي اونجوري رانندگي کرد که دليل نمي شه !!! مثلا" خود اين آقايوون خدائيش خيلي خوب رانندگي مي کنن ؟؟ تو خود همين تهران رو در نظر بگيريد ، اينهمه وضع رانندگي تو تهران افتضاحه براي چيه ؟؟ اکثر راننده هاي تو خود تهرانم رو که آقايوون تشکيل ميدن !!! داري راه ميري تو خط خودت هي بايد مواظب باشي سيصد نفر مثل .... نپيچن جلوت که دو ثانيه مثلا زودتر برسن ! اين مسأله جمع بندي نميدونم کي مي خواد درست بشه !!!!
مراجعه شود به وبلاگهاي : کله کشک و وبلاگ محسن