Archives

Links




Powered by Blogger

Mana

Friday, December 17, 2004

• من باز اومدم . دو روز تعطيليه و بايد به همه کاراي عقب افتاده ام برسم . اولين و مهمترين چيز هميشه خوابه . اما اين چند روزه از بس خوابيدم که نسبت به تختخوابم حساسيت پيدا کردم !



• فکر کنم يه اشتباهي پيش اومده ... چرا وقتائي که من بيرونم بارون مياد وقتائي که تو خونه ام برف ؟؟به خدا من برف رو دوست دارم ! مي شه وقتائي که من بيرونم برف بياد ؟ در ضمن خيلي هم دلم براي برف بازي و آدم برفي درست کردن تنگ شده ! لطفا يه برف درست و حسابي بياد يه دلي از عزا در بياريم D: متشکرم :)



• مي گن هر وقت مي خواي نصيحت کني اول ببين گوش شنواش هست يا نه يا اينکه ازت تقاضاش شده يا نه ! اينطوري ممکنه يه بار به حرفت گوش بدن ، دو بار گوش بدن ... ديگه فوقش سه مرتبه ! اما بعدش ديگه آزار دهنده مي شه ! يه دمپائي اي گوجه گنديده اي تخم مرغي چيزي دم دستتون نيست بدين ؟ لازمش دارم !!



• آهنگ سنگ قبر آرزو از آرتوش رو تا به حال گوش دادين ؟ به نظرم خيلي قشنگه اگر دوست دارين کليپش اينجا هست .



• برگرفته از وبلاگ محسن


I f You Cry Because the Sun has Gone Out Of Your Life, Your Tears Will Prevent You From Seeing the Stars …
Robindranath Targore



• فکر کنم اين شعر هم از مريم حيدرزاده باشه ....

يادمان باشـد اگـر خـاطـرمان تنـها مانـد
طلب عشق ز هر بي سر و پائي نکنيم



• بعضي وقتا که فکر مي کنم بعضي ها چقدر مي تونن دو رو و خالي بند باشن حالم بد مي شه ! اه !



• چند روز پيشا با نيلوفر تو مترو نشسته بوديم . جلومون يه آقاهه اومد نشست . تو اون سرما که داشتيم منجمد مي شديم موهاشو خيس کرده بود و ژل زده بود و هنوزم موهاش خيس بود . من که ديدمش به جاي اون يخ زدم ! تازه بين خودمون باشه که يه تيکه از ژلش هم درسته پشت گوشش مونده بود ! ( لازم به توضيح است که روي پله ها نشسته بوديم در نتيجه خيلي راحت مي شد اين صحنه رو ديد ! ) اما ميدونين از کجا اين آقاهه توجه من رو به خودش جلب کرد ؟ از تو جيبش يه کيف پول در آورد . توش يه عکس بود . اول روشو کارت گذاشته بود و يکم کارت رو کنار زد و نگاهش کرد اما سريع بستش ! بعد دوباره بازش کرد و يه حالتي بهش نگاه کرد . بعد هم بستش ، بوسش کرد و گذاشت تو جيبش ! از نيلو پرسيدم عکس رو ديدي ؟ گفت عکس يه خانومي بود . يکم فکر کرديم و داستان آقاهه رو حدس زديم ! تازه يه کتاب شيمي عمومي 2 هم دستش بود و داشت مي خوندش و تمرينهاشو حل مي کرد ! سنشم يه چيزي حدوداي چهل بود . خب مي دونين داستانوم چطوري شروع مي شد ؟
احتمالا آقاهه از همون خانومه که عکسش رو با حسرت نگاه مي کرد خوشش مياد و مدتهاست براي بدست آوردنش تلاش مي کنه ، اما احتمالا چون هنوز ديپلم نداشه بهش ندادنش . اونم داشت سعي مي کرد ديپلمش رو بگيره و به خواسته اش برسه . از سر و وضعش هم معلوم بود آدم زجر کشيده اي بوده و زندگي مرفه اي هم نداره . احتمالا تنها هم زندگي مي کنه ، اينو از طرز لباس پوشيدنش و طرز دوخت پارگي لباسش مي شد فهميد . تازه به قول نيلو سيگار هم زياد مي کشه و اعتماد به نفسش هم اصلا خوب نيست . ولي آقاي مهربوني بود و دوست داشت با بقيه يه جورائي ارتباط برقرار کنه اما تو دنياي خودش زندگي مي کرد . فکر مي کنم خيلي هم تنها بود . خلاصه که آقاهه خيلي ذهن من رو مشغول کرده بود و نشسته بوديم داستانش رو مي ساختيم . اما نيلو پيشنهاد داد ديگه ادامه نديم چون مطمئنا داستان زندگيش داستان شادي نبود ! :(

از اينجا بود که نيلو اسم من رو به ماناوود تغيير داد !



• خب بازم خيلي طولاني شد ! بازم بقيه اش براي بعد !



Comments: Post a Comment