تو اتاقم پاي کامپيوترم نشسته بودم . کنارم يک پنجره است که از اونجا مي تونم بيرون رو نگاه کنم . امروز پسر بچه فقيري رو ديدم که يه گوني پشتش انداخته بود و تو آشغالها رو مي گشت تا بلکه بتونه چيزي پيدا کنه تا بتونه بفروشتش تا براي شب پولي داشته باشه تا به خونه اش بره ، يا حداقل چيزي براي ارائه دادن به فردي که مجبور به اين کارش کرده بوده داشته باشه .... در حين گشتنش به يک کيسه بر خورد که چند جفت کفشهاي دست دوم و به نظر ما به درد نخور درونش بود .... با چنان ذوق وشوقي کيسه اش رو به کناري انداخت و رفت سراغ کفشها ... اونا رو يکي يکي با خوشحالي امتحان مي کرد ، آخرش هم کفشهاي خودش رو چنان پيروزمندانه به طرفي پرت کرد و گوني اش رو برداشت و با خوشحالي با کفشهاي جديدش رفت ...
آخه چقدر فرق ؟ يه کسائي اينجوري ، يه کسائي هم هيچ وقت از چيزها و موقعيتهائي که دارن راضي نيستن .... به نظرم هميشه و در هر حالي آدم بايد شاکر باشه ... چون مي تونست وضعش از ايني که هست بد تر باشه ....
خيلي کليشه اي شد نه ؟ اما حقيقتيه ..............