Archives

Links




Powered by Blogger

Mana

Sunday, September 26, 2004

افكند صبحگاه در آيينه چون نگاه
در لا به لاي موي چو كافور خويش ديد
يك تار مو سياه!

در ديگاه مضطربش اشك حلقه زد
در خاطرات تيره و تاريك خود دويد
سي سال پيش نيز در آيينه ديده بود
يك تار مو سپيد!

در هم شكست چهره ي محنت كشيده اش
دستي به موي خويش فرو برد و گفت "واي!"
اشكي به روي آينه افتاد و ناگهان
بگريست هاي هاي!

درياي خاطرات زمان گذشته بود
هر قطره اي كه بر رخ آيينه مي چكيد
در كام موج، ضجه ي مرگ غريق را
از دور مي شنيد

طوفان فرو نشست، ولي ديدگان پير
مي رفت باز در دل دريا به جستجو
در آب هاي تيره ي اغماق خفته بود
يك مشت آرزو...!

شعر دريا از فريدون مشيري


چند وقت ديگه هم خودمون به اين مشکل دچار مي شيم . يادمه تا قبل از هجده سالگي همه اش آرزوم بود که به هيجده سالگ يبرسم تا مستقل شم و بتونم گواهينامه و پاسپورت و خيلي چيزاي ديگه داشته باشم و ديگه به چشم يه بچه بهم نگاه نکنن . يادمه تا اون سالها هميشه سنم رو يک سال بيشتر مي گفتم ، هيجده سالم هم شد و به تمام اون امکاناتي که مي خواستم رسيدم . بعد گفتم خب ديگه بيست سالم بشه خيلي خوبه ، بيست سالمم شد ! همينطور هم داره پيش مي ره . بعد از اون ديگه سن واقعي مو مي گفتم و يه سال خودم رو بزرگتر نميکردم . اما حالا ... دلم م يخواد تو همين سن باقي بمونم . ديگه دوست ندارم بزرگتر بشم . مثل باد مي گذره . چند روز پيش يکي از بچه ها متولد شصت و هفت بود . گفتم اوههههه چقدر کوچولو ا ، اما وقتي حساب کردم همچين هم کوچيک نبود . مائيم که داريم پير ميشيم . يادمه هميشه يکي که بيست و دو سال به بالا بود فکر م يکردم خيلي بزرگه ، اما حالا مي فهمم که نه بابا از اين خبر ها هم نيست ! هميشه بابا و مامان بهم م يگفتن عمر همچين زود مي گذره که گذرش رو حس نمي کني و تا چشم به هم بزني مي بيني که سن و سالي ازت گذشته ، پس سعي کن از وقتهات به خوبي استفاده کني و بعد پشيمون نشي ، حالا مي فهمم که چي مي گن :)
Comments: Post a Comment