افكند صبحگاه در آيينه چون نگاه
در لا به لاي موي چو كافور خويش ديد
يك تار مو سياه!
در ديگاه مضطربش اشك حلقه زد
در خاطرات تيره و تاريك خود دويد
سي سال پيش نيز در آيينه ديده بود
يك تار مو سپيد!
در هم شكست چهره ي محنت كشيده اش
دستي به موي خويش فرو برد و گفت "واي!"
اشكي به روي آينه افتاد و ناگهان
بگريست هاي هاي!
درياي خاطرات زمان گذشته بود
هر قطره اي كه بر رخ آيينه مي چكيد
در كام موج، ضجه ي مرگ غريق را
از دور مي شنيد
طوفان فرو نشست، ولي ديدگان پير
مي رفت باز در دل دريا به جستجو
در آب هاي تيره ي اغماق خفته بود
يك مشت آرزو...!
شعر دريا از فريدون مشيري
چند وقت ديگه هم خودمون به اين مشکل دچار مي شيم . يادمه تا قبل از هجده سالگي همه اش آرزوم بود که به هيجده سالگ يبرسم تا مستقل شم و بتونم گواهينامه و پاسپورت و خيلي چيزاي ديگه داشته باشم و ديگه به چشم يه بچه بهم نگاه نکنن . يادمه تا اون سالها هميشه سنم رو يک سال بيشتر مي گفتم ، هيجده سالم هم شد و به تمام اون امکاناتي که مي خواستم رسيدم . بعد گفتم خب ديگه بيست سالم بشه خيلي خوبه ، بيست سالمم شد ! همينطور هم داره پيش مي ره . بعد از اون ديگه سن واقعي مو مي گفتم و يه سال خودم رو بزرگتر نميکردم . اما حالا ... دلم م يخواد تو همين سن باقي بمونم . ديگه دوست ندارم بزرگتر بشم . مثل باد مي گذره . چند روز پيش يکي از بچه ها متولد شصت و هفت بود . گفتم اوههههه چقدر کوچولو ا ، اما وقتي حساب کردم همچين هم کوچيک نبود . مائيم که داريم پير ميشيم . يادمه هميشه يکي که بيست و دو سال به بالا بود فکر م يکردم خيلي بزرگه ، اما حالا مي فهمم که نه بابا از اين خبر ها هم نيست ! هميشه بابا و مامان بهم م يگفتن عمر همچين زود مي گذره که گذرش رو حس نمي کني و تا چشم به هم بزني مي بيني که سن و سالي ازت گذشته ، پس سعي کن از وقتهات به خوبي استفاده کني و بعد پشيمون نشي ، حالا مي فهمم که چي مي گن :)