• امروز قبض تلفن ها اومد و طبق معمول پول تلفن اينترنتمون خيلي زياد بود ... اما وقتي بابا رو ديدم ديگه چيزي نگفتن ... فکر کنم يا زبونشون مو در آورده بود يا اينکه ديدن ما ها درست بشو نيستيم رومونم کم نمي شه خودشون رو خسته نکردن P:
• از وقتي يادم مياد وقتي از يکنواخت شدن زندگيم خسته مي شدم و دلم يه تفاوتي چيزي مي خواست و مي گفتم اي خدا کاش يه اتفاق جالب يا يه تغييري چيزي پيش بياد ، وضع از اون چيزي که بود بد تر مي شد و يا کلي کار سرم ريخته مي شد يا اتفاقات بدي مي افتاد که به غلط کردن مي افتادم ... از اون به بعد ديگه مي ترسم همچين چيزي رو بخوام ... بايد يه سبک ديگه اي براش پيدا کنم !
• هفته پيش با دوستام رفته بوديم يک هفته زندگي دانشجوئي که واقعا هم خوش گذشت . حالا بعد از تجربياتش تعريف مي کنم :)
• بعد از اون يک هفته که برگشتم خونه کلي بچه خوبي شدم و کلي به مامانم کمک مي کنم P: اما هنوز نمي دونم اثرش تا چند وقت روم مي مونه :)))) فکر کنم اثرش بره مامانم باز به زور منو بفرستن يه هفته ديگه مجردي زندگي کنم :))))
• بعضي وقتا خودمم احساس مي کنم نميدونم از زندگيم چي مي خوام ... خيلي بده وقتي اونجوري مي شه ...
• آهاننننننن از دوستاي بي معرفتم بگممممممممممم ... يک هفته نبودم اما هيچ کدومشون يه زنگ نزدن بگن زنده اي مردي ؟؟؟ واقعا که بي معرفتين !!!! تمام ارتباطات منحصر شده به دنياي اينترنت ديگه .................
• ولي از همه اينا بگذريم تجربه عالي اي بود و خيلي خوش گذشت . گرچه همه اش کلاس بوديم و براي امتحان بايد درس مي خونديم اما خوب بود .
• ديروز که برگشته بوديم خيلي خسته بودم چون اونجا اصولا بچه ها همه سحر خيز بودن و خوابالوشون من بودم خلاصه يه چند ساعتي خوابيدم ، بعد که بيدار شدم رفته بودم جلوي آينه احساس کردم يکم تپلوتر شدم ، رفتم خودم رو وزن کردم ديدم سه کيلو چاق شدم :))) بابا مي گفتن خوبه پس يه يه ماه ديگه هم بايد بفرستمت اونجا :)))
• اولش که رفته بوديم کلي احساس مسؤوليت بوديم ، همه کارا رو سريع انجام ميداديم ، اما روز آخر ديگه هيچ کدوممون حال نداشتيم ظرفها رو بشوريم شاممون رو سه تائي تو قابلمه خورديم :))))
• ولي در کل خوبيش اين بود که همه احساس مسؤوليت داشتن و تو کارا کمک مي کردن ، وگر نه بيچاره مي شديم . خيلي خوبه بهتون پيشنهاد مي کنم حتما تجربه کنيد :)